loading...
اشعار طنز
محسن رجبی بازدید : 70 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (0)

 تازگی ها زده فکری که نباید به سرم

به خیالات تو از بس که می افتد گذرم

می نشینم لب تختم، من و فکر تو و او...

**بقیش تو ادامه مطلب**

 تازگی ها زده فکری که نباید به سرم 

به خیالات تو از بس که می افتد گذرم

می نشینم لب تختم، من و فکر تو و او

بعد به تیرک بالای سرم می نگرم

(او که از راه رسید و همه چیزم را برد

او که بابات صدا می کند او را: «پسرم»)

یک و هشتاد قد من، قد این تیر سه متر

مانده یک متر طناب، آه، که باید بخرم

حلقه در دست نکن تاج سرم تا نزند

به سر من هوس حلقه ی بالای سرم

راستی که دم آن عاشق دلسوخته گرم:

«پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم»

حال بین من و کف فاصله یک صندلی است

نظرت چیست عزیزم!؟ بپرم یا نپرم!؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 65
  • بازدید کلی : 457